علیعلی، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

علی شیرین عسل

روزانه شیرین عسل

سلام گلم از دیروز برات بگم که قرار بود دایی حسن اینا بیان خونمون وبرن ضریح امام حسین رو ببینن دیروز صبح رفتم آموزشگاه و اومدم خونه ظهر که شد به آقاجون گفتم بیاد دنبالت چون خیلی کار داشتم واگه تو خونه بودی نمیذاشتی کارم رو بکنم تو هم رفتی خونه آقاجونت منم کار رو شروع کردم شب که شد دایی حسن و خانوادش اومدن تا اومدن دنبال تو میگشتن دیدن نیستی تعجب کردن بابا که میخواست بیاد خونه بهش گفتم بیاد دنبالت اومدی خونه دایی حسن رو دیدی کلی ذوق کردی امروز هم با اونا رفتیم دوباره ضریح امام حسین رو دیدیم آدم هرچی میبینه سیر نمیشه از اونجا هم رفتیم حرم و اومدیم خونه ناهار رو خوردیم غروب من میخواستم برم آموزشگاه اونا هم میخواستن برن تهران تو خواب بود...
25 مهر 1391

روزانه علی آقا

سلام عزیزک مامان قندعسل مامان دیروز جمعه ناهار قرار بود بریم خونه مرتضی اما به دلایلی نشد شب رفتیم خونشون خیلی بهت خوش گذشت موقع اومدن دوست نداشتی بیای موقع برگشت هم تو مجتمع اونا یکم الاکلنگ وسرسره با مرتضی بازی کردی و اومدیم خونه امروزهم ناهار که خوردیم بابا ما رو برد ضریح امام حسین {ع} رو از نزدیک ببینیم خیلی قشنگ بود خادم اونجا بغلت کرد تا ضریح رو بوس کنی واقعا با صفا بود خدا قسمت کنه یه روزی بریم کربلا اینم عکسش ...
24 مهر 1391

خاطرات روزانه شیرین عسل

سلام خوشگلم چند روزیه نیومده بودم به وبلاگت سر بزنم اصلاوقت نداشتم  هفته قبل مهمون داشتیم پنج شنبه زندایی رباب اومده بود خونمون تو هم که کلی ذوق کرده بودی صبح زندایی میخواست بره حرم ناراحت شده بودی وقتی زندایی از حرم اومد برات اسباب باری خریده بود دستش درد نکنه شب زندایی رفت  وفرداش عمو بابا اومد خونمون یه روز موند و فرداش رفت و بعد از اون هم دیگه وقت نکردم به وبلاگت سر بزنم تا امروز که تو رفتی خونه آقاجون یه چند تا عکس میذارم اینم نقاشی خوشگلت که دیشب کشیدی میگفتی خونه کشیدم اینم به قول خودت عدد یکه اینم هنر مامان که تو هم تا کیک درست میکنم میگی تولد تولد اینم یه کیک دیگه ...
19 مهر 1391

خاطرات روزانه علی قند عسل

سلام قند عسل مامان دیروز صبح وقتی از اموزشگاه اومدم بابایی رو بردم رسوندم محل کارش بعد هم از اونجا اومدم دنبال تو که خونه اقاجون بودی خیلی بهت خوش گذشته بود میگفتم بیا بریم نمیومدی ناهار رو اونجا موندیم بعد از ناهار اومدیم خونه بردمت حموم بعدش خوابیدی بعد از خوابت رفتیم فروشگاه داخل فروشگاه به بچه ها بادکنک میدادن اول رنگ بادکنک سفید بود بعد از چند دقیقه گفتی یه رنگ دیگه میخوام مادرجون برد برات عوضش کرد بعد 20دقیقه گفتی دوباره برو عوض کن حالا این دفعه من رفتم عوضش کردم چون دست بچه ها رنگ های مختلف میدیدی هر رنگی رو میخواستی خدا رو شکر خریدمون تموم شد که دیگه رنگ دیگه ای نخوای تو فروشگاه خبر دار شدیم که بچه پسرخاله بابایی به دنیا اومد ...
5 مهر 1391

خاطرات علی عسل

سلام عزیز مامان بعد چند وقت اومدم به وبلاگت سر زدم این چند وقت که مسافرت بودیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی از یه طرف دلهره داشتم که تو خونه فامیل ها رو نجس کنی چون تازه تو رو از پوشک گرفته بودم ولی خدا رو شکر پسر اقایی بودی هر وقت جیش داشتی میگفتی مامان جیش دارم منم کلی ذوق میکردم     فکرشم نمیکردم که اینقدر راحت بتونم از پوشک بگیرمت اولش یه خورده سخت بود ولی بعد راحت شد بعد از این که از مسافرت اومدیم چند روز بعد عروسی عمه نرگس بود روز شماری کردیم تا بالاخره عروسی شد رفتم برات لباس خریدم خیلی خوشگل شدی منم رفتم ارایشگاه ساعت9 رفتیم عروسی همه فامیل ها اونجا بودن تو هم کلی ذوق کرده بودی   بعد از اتمام عرو...
4 مهر 1391

مسافرت علی عسل

اینم عکس هایی که ارومیه بودیم گرفتم عزیزم ابنجا شیخ تپه با بابایی رفتیم دور بزنیم اینم بابایی قربون اون زبونت برم اینجا مثلا خجالت کشیدی اینجا هم یه فیگور دیگه اینجا رفته بودیم بند خیلی خوش گذشت بهمون اینجا چون اسب بود ترسیده بودی میخواستی گریه کنی قربون اون قیافت برم ...
4 مهر 1391

سالگرد ازدواج مامان وبابام مبارک

  سلام عزیزم امروزکه اومدم به وبلاگت سر بزنم یادم افتاد که سالگرد ازدواجمون رو ابنجا بنویسم 24شهریور سالگرد ازدواجمون بود با این که چند سال از ازدواجمون میگذره ولی مثل همون روز اول زندگیمون همدیگه رو عاشقانه دوست داریم وامیدوارم که این عشق همیشه پایدار بمونه عزیزم آهنگ صدایت  زیبا ترین ترانه زندگیم نفس هایت تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم …سالگرد ازدواجمون مبارک     ...
3 مهر 1391

خواستگاری رفتن دایی شیرین عسل

سلام عزیز مامان دیروز یکشنبه صبح رفتم اموزشگاه ظهر وقتی اومدم خونه مامان جون زنگ زد خونمون گفت شب میخواهیم بریم خواستگاری دایی محمد شب که شد من و تو با اقاجون اینا و یکی از رفیقاشون که معرفی کرده بود رفتیم خواستگاری دایی با دختر خانم صحبت کرد و قرار شد که فکراشون رو بکنن فردا جواب بدن امروز هم زنگ زدن جوابشون مثبت بود ولی داییجون یه ذره دو دله که بگه میخوام یا نه به نظرم خیلی دلهره داره قرار شد دوباره امشب هم بریم تا کامل صحبتاشون رو بکنن تا ببینیم خدا چی میخواد انشالله که همه پسر و دختر ها خوشبخت بشن داداش منم همینطور ما هم مثل دایی محمد دلهره داریم امشب رو بریم ببینیم چی میشه تو هم از دیشب رفتی خونه اقاجون  هنوز نیومدی بعدا...
3 مهر 1391

بدون عنوان

اینجا حرم حضرت معصومه  هر وقت میریم میری کنار زیارت نامه ها بازی میکنی ابنجا هم تو ماشین نشستی گفتم ازت عکس بندازم اینجا خونه مامان بزرگ خاله سپیده اینجا هم دریاچه ارومیه اینم بچه عمو حمید هستش خیلی نازه اینجا هم خونه عمو اصغر تو حیاطشه حیاطشون خیلی قشنگه اینجا هوا بارون اومده بود در حد سیل اینجا هم جمکران شب قدر خیلی با صفا بود بقیه عکس هارو بعدا میذارم خوشگلم ...
2 مهر 1391
1